بسم الله الرحمن الرحیم....(قسمت ششم....طولانیه ولی ارزش خوندن داره..)
مصطفی! وقتی پرستار قیچی رو فرو کرد توی زخم پام و من درد کشیدم، تو داشتی گوشه ی اتاق گریه میکردی
واسه چی؟ یا مثلا اگه من از چیزی خوشحال می شدم، تو خیلی از من خوشحال تر می شدی. آخه برای چی؟
که گفت: حمید، جدّا اینا واسه تو عجیب اومده؟ مگه می شه تو درد بکشی، ولی من دردم نیاد؟ به خدا دست خودم
نیست. وقتی تو دردت می گیره، همه ی وجود منم می سوزه به خدا وقتی می بینم لبات دارن می خندن، انگار همه ی دنیا
رو به من دادن. خوشی و خنده همه ی وجودم رو میگیره
- آخه چرا؟ چه رابطه ای بین من و تو وجود داره. مگه غیر از رابطه ایه که بین ما و دیگرون هم هست؟
- ببین، من این چیزا حالیم نمی .شه. دست خودمم نیست
کف دستم را باز کردم و روی پیشانی ،اش گذاشتم آرام آرام آن را بر همه ی صورتش کشیدم تا پایین چانه اش خنده ی
تلخی کردم حاکی از این :که دیگر باورم شده که باید با او خداحافظی کنم گفتم
-این کار رو کردم تا همیشه صورتت زیر دستم باشه
بلند شدم ودرحالی که به خاطر کوتاهی سقف گردنم را کج کرده بودم، جلویش نشستم، یاد روزهای قبل افتادم و
:گفتم
- مصطفی، حالا که بقول خودت داری می ری، دستات رو بگیر جلوم تا همه ی گناهام رو بریزم توی دستت
دو کف دستش را به.هم چسباند و گرفت جلوی صورتم هرچه به ذهنم رسید، گفتم. وقتی نوبت من شد که دستم را
:جلوی او بگیرم، احساس کردم دستانم کاملا خالی و سبک است. با تعجب گفتم
- مصطفی، خیلی سبک شدی
که با بی اهمیتی گفت
جور دیگه ای میشدم بد بود